به واج های تشکیل­دهنده واژه «قفس» نگاه می­کنم.عمیق و طولانی. با همین نگاه چند دقیقه ای، چشمانم رنگ آهن زنگ خورده  می شوند.بدون بارقه هایی از امید.خالی خالی. یاد روزهایی می افتم که فارغ از اینهمه نشستن و دربندبودن، در خیابان هایِ حتی گرم،شلوغ و پردود انقلاب،به هیبت جسدوار یک فلانور، پرسه می زدم و ککم هم نمی گزید.ساعت ها، از خیابانی به خیابان دیگر. می رفتم و نمی ماندم؛ ماندن برایم مرگ بود.مرگی نمادین،  که هر انسان رهیده ای را،  از بستر وضع موجوداش می کند و در بطن سیاهچالی راکد می غلتاند.برای من  کافه های شلوغ حوالی چهارراه ولیعصر، نمایش های گاها دیدنی تئاتر شهر، سینمایی که می دانستم مرگ اش قطعی است، موزه هایی که کارکنانش از فرط ببیکاری مگس می پراکندند، کتاب خواندن ها، نفش کشیدن از هوای آدمهایی که کمی بیشتر ( به همین مسخرگی.بله! تنها کمی) زنده بودند،معنای زندگی داشت.صدای جرینگ جرینگ استخوان هایم ، وقتی از پشت میزهای چوبی کتابخانه ی دانشگاه تهران بلند می شدم، مرا به وجد می آورد. خستگی اش مرا ارضاء می کرد.می دانستم، اگر پنج ساعت است که اینحا نشسته ام، پنچ ساعت بیشتر به روند سوژگی خود یاری رساندم.... می دانستم من.

حال و روزم دیدنی نیست. می دانم. مانند بسیاری دیگرم. اما، در این روزها، بیش از هرامر دیگری هویتی که یک سرش با کار پیوند می خورد و سردیگرش با پنداشتی که سوژه از خود دارد،مرا به خود فرامی خواند. حالا «چیزها» به معنای واقعی، معنای خودشان را یافته اند.چهره­ بی رنگم، لباس های چرک و رسمی ام،پاهایم خشکیده از بی خونی، از تماس نداشتن با سطح زمین، حالا دیگر معنا دارند.می شود تفسیرشان کرد.انگار کم­کم دارند به من شکل می دهند. می خواهند تبدیلم کنند به آنچه نیستم.باور کنید که این دیوارهای خاکستری، این قفس آهنین، این کاغذبازی های  بی مصرف، این مگس پراکندن های از سر شکم سیری، سودی ندارد جز کندن جوانه­ی آرته هایی که  از بطن ما به بیرون خزیده اند. دارم دیوانه می شوم.در خانه، میز کارم، قهوه جوشم،فیش های نیمه-نصفه نوشته شده، دارند از قصه می میرند....

من دارم تمام می شوم....  من دارم لابه لای کابوس خون، توپ و تفنگ و نشدن هایم آب می شوم...