یک تکه آتش....
شب آتش بازی که گذشت، با خودم گفتم که حتما فردا یک تکه نوشتهِ خوب خواهم نوشت.نوشته ای که بتواند شرح حال همه آنهایی باشد که دور آتش می رقصیدند.شرح حال همه آدم هایی که سالیانی است عادت کرده اند همه چیز را بدیهی بینگارند و با اندکی آب،آتش کاذبِ چند دقیقه ای شان،خاموش شود.خواستم روایتم آنقدر کوتاه و کوبنده باشد، تا ناخوداگاه،حامل سکوت خفت باری شود که همه در برابر یک دیگری بزرگ،روا داشتند.سکوتی از جنس فریاد.سکوتی از جنس تن دادن به زندگی ایی که همگان آن را تحفه ای فرستاده از سوی پروردگار و طفیلی تقدیر و سرنوشت،می دانند.سکوتی از جنس ......................سکوت.
داستان مثل سالیان گذشته، از آنجایی شروع شد که باید از سر بی حوصلگی و همنوا شدن با جمعیت بی هوده شاد، ساعاتی را بیرون از خانه می گذراندیم.ناسلامتی شب چهارشنبه سوری بود و ما هم جوان و جاهل.هه!
بالاخره باید جوانی می کردیم. با اکراه و از سر تمسخر لباسی بر تن کردیم و با عذاب بی شمار، راهی نوار غزه شدیم.غزه ای که کمی نورانی تر شده بود و اگر کسی جایی از خونریزی می مرد،لااقل از دیده انظار به دور مانده بود.بگذریم که چند صد بار به خودمان لرزیدیم و صدای توپ و تانک جند بار تکاندمان.... اما نمی دانم سر آخر چه شد که آن ارق ایرانی و سنتی مان گل کرد و فکر کردیم که بیاید آتش برافروزیم.هه! افروختیم.
.
سه گله آتش.... که مثل جهنم هر لحظه گداخته تر می شد.گله های آتش،صدای سوت و جیغ و همهمه ای که جمعیت خلوت من و دوستانم را به پنجاه-شصت نفر رسانده بود.
چه زردی ای به آتش می دادیم و چه سرخی از ان می ستاندیم! می پریدیم و لحظه ای فکر نمی کردیم که شادی بی هوده ای.چه می دانم شاید هم فکر می کردیم و به روی مبارکمان نمی آوردیم...شاید فانتزی داشتن شبی به اصطلاح شاد و پر خنده، از یادمان برده بود که هستیم....چه انسان های در بندی هستیم ما....چه سوژه های غافلی....
اما انگار این شادی،بدون حضور موسیقی،-آن یگانه سازوکار موجود برای تجسد به وجد آمدن مردم-تهی از معنا بود.ارواح بازگشته به خانه هایمان هم، انگار بی حضور موسیقی، از شادی ما نامطمئن بودند.این شد که تمام سعی مان را بر آن گذاشتیم که کسانی برایمان«طبل» بزنند و ما برای آنها «بلرزانیم»!
شادی،صدای سوت،جیغ های بنفش،نورهای رنگی،آتش گداخته، موسیقی خالطور.... به به.... هوا هوای عیش مدام بود.اما آیا این شادی است؟
این شادی است که خط قرمزی اینچنین میان شادهای مونث و شادهای مذکر می کشد؟این شادی است که چشم های نگران ِ شادی کننده گان اش، دائم به این سو و آن سو می گردد،تا در اولین فرصت در جایی پناه بگیرند؟ این شادی است که در آنی ، یک کلاه به سرِ بی سیم به دست بیاید و دودمان ات را به فحش و فضاحت بکشاند؟پس آن مقاومتی که در سنت های مختلف علوم اجتماعی از ان یاد می کنیم،در این لحظه خاص کجا رفته اند؟ چرا رویی از آن ندیدیم ما؟ این است مقاومت؟ سکوت در برابر توهین و بسندگی به آن که «آی آقا! کاری نمی کنیم که..... همه خانواده هستیم.... لطف کنید و این بار را بر ما ببخشید.» یا که « حق با شما است.اشتباه کردیم. می دانید! جوانی است دیگر....خودتان گفتید امشب می توانیم شادی بی مقدار کنیم.» ودر برابر بشنویم« دور شوید... چه کسی گفت می توانید؟ گفتیم آتش بازی کنید، نگفتیم فساد و فحشا راه بیاندازید!»
همه گوش کردیم...رام و منفعل راه افتادیم.هر کس گوشه ای خزید و آرام گرفت .دیگر نه خبری از نور رنگی بود نه آتش گداخته.اوامر آقای دیگری، آبی بود بروی آتش ما.
هرچه فریاد می زدم و می گفتم «نه» صدا از سیبک گلو بالاتر نمی آمد. کسی در گوشم نجوا کرد:« دیگر زمانه ی هزینه دادن تمام شده است.»
آرام و بی صدا به یاد پرچم سرخ و مشت های گره شده، تنها ابرو در هم گره کرده وبا سکوتی دو چندان در خود فرو رفتم.