زیر پوست متن
خيلي ها به من مي گويند كه تو صرفا يك انسان رمانتيك ساده اي.رمانتيك كه مي گويم به معناي با سر افتادن در قيماق عشق نيست.به معناي سويه هاي رفتاري احساساتي و بر آمده از غليان يكباره حس است كه مي گويند.گاهي فكر مي كنم درست است اين توصيف ها و تشريحات شان.يك روز آن قدر عشق مي ورزم به كاري كه انجام مي دهم و روزي ديگر،مجنوني مي شوم كه مي خواهد سر به تن ليلي اش نباشد.پاي حرف «فرهاد پور»مي نشينم، ساعت ها به فكر فرو مي روم،دلم مي خواهد چهره اش را غرق بوسه كنم و تحليل هايش، همه به يكباره به اعماق ذهن و وجودم رخنه كند و هنگامي بعد،درست زماني كه بايد از همان تحليل هاي شسته و رفته كه نه،درست و حسابي،استفاده كنم و آنها را در گورستان نظريات ذهنم جاي دهم و در تحليل وضع موجود به كار گيرم،مي گويم،«نه !»،«نشد.»
مدتي است كه ردپاي اسطوره رهايي بخشي(اين پرونده ناموجود هميشه موجود) را در ميان متوني كه هيچ ربط و بست معناداري به يكديگر ندارند،پي مي گيرم.مي خواهم ببينم آيا روياهايم براي تحقق امر ناموجود رهايي،روزي ممكن است به واقعيت تبديل شودند؟ اين پژوهش نه يك تحقيق صرف آكادميك براي من،كه بخشي از وجود من است كه بي آنكه بخواهد در حوزه نمادين قرار گرفته است.مي خواستم بدانم بالاخره راه دررويي از شكاف هاي امر نمادين موجود وجود دارد يا نه... پس مثل هميشه قصد و غرضي بود در طرح كردن آن كه با سبك زندگي من و تاريخ منتقل در درونش،گره مي خورد.اين به معناي آن نيست كه به مانند روش خوش دلانه پوپر،در حوزه عمومي،هنگاميكه ميان دالان هاي بي سرو ته امر نمادين پرسه مي زدم،مسأله اي با آنچه در پس ذهن من وجود داشت، فرق كند.نه! جستجوي انسان و جامعه اي كه رها از هر گونه سلطه و انقياد باشد با امر واقع من و هزاران انسان ديگر كه در پي پر كردن شكاف ميان فرهنگ و طبيعت اند،گره مي خورد.برايم مسأله بود كه چرا به محض آنكه انسان مي شويم و متمدن،بايد خود را با انواع گونه گون نهادهاي فرهنگي منطبق سازيم كه اين «خودِ» فلك زدهِ ناتوان ما را(اين بستر خالي از پيش موجود را) به نحوي از انحا پر كنند.اصلا تا چه اندازه این خود برساختهِ د نهاد ها همانی است که باید باشد؟ چرا نمی شود مکانیزم دیگری برای تعریف این خود یافت؟ (بعد صدایی مانند آنچه در فیلم ها دیده ام در پس ذهنم شیطانی می خندد و می گوید: با این سوال احمقانه ات اجتماعی زیستن انسان را زیر سوال می بری ... و من سکوت می کنم)....اين شد كه فكر كردم آيا مكانيزمي خارج از آنچه دم دست است مي تواند انسان را به رهايي برساند؟يا كه نه براي سخن پراكني از اين پروژه، تنها بايد به همين دستاوردها و نهادهاي موجود فرهنگي چنگ انداخت؟

فرض كنيد كه من مي پرسم رهايي بخشي چيست؟ به محض طرح اين پرسش،چنان چه جامعه آكاديك يادمان داده است،بايد آنرا در قالب «مسأله» صورت بندي كنيم و جغرافياي بحث را بدانيم.مثلا در اين مورد خاص،بايد دانست كه مفهوم Emancipation يا همان «رهايي بخشي» از نظريات بدينانه فرانكفورتي ها نسبت به دوقطبي «واقعيت-ارزش»و بد بيراه هاي كه به پوزيتويست ها و امپرسيست ها داده اند، شروع مي شود،از مرز نظرات خوش بينانه هابر ماس مي گذرد،در ميانه راه نظريات انقلابي ماركس را كنار مي زند،به سنت پسا ماركسيستي مي رسد،بحران سنت چپ را دور زده و در ميانه راه مي ايستد.لحظه ای به اندازه تاریخی که باید بگذرد،تأمل کرده و سپس باری دیگر می آغازد.دوباره همان پرسش های تکراری.در قالب طرحی نو! چرا پروسهِ بی سروسامانی انسان انتهایی ندارد؟؟؟ چرا هر چقدر هم که می نویسند،از هر دری که وارد میشوند به حال بداش افاقه ای نمی کند؟ چند سال باید بگذرد،چند انقلاب باید صورت بپذیرد که این «حیوان همیشه ناخرسند»، کمی آسوده باشد؟ از زیر یوغ هر آنچه مسلط است بیرون بخرامد و به حال خودش رها شود؟چرا کمون ثانویه باید هماره در محاق اندیشه رمانتیک انقلابی مارکس پوست بیاندازد و جان دهد؟ تا کی باید در این غل و زنجیر ماند و جان داد؟ کسی پاسخی دارد؟
همه اینها را هم که به خیال پاسخ دهیم، تازه شده است یکسری گزاره،اما و اگر که رویهم رفته نظریه می گویندش.یک کارنوشت بیست واندی صفحه ای برای مسأله ای که هرگز نزد من حل نشده است.آن را باید تحویل از ما بهتران داد تا مقداری از عددهای دنیا را از آن خود کرد.مسأله البته به اینجا هم ختم نمی شود.اگر نوشتارمان ضعیف باشد،که گردنمان بشکند،درست کار نکرده ایم.اگر هم قوی و سخت بنیان باشد ،چشمانمان فی الفور به دنبال آنهایی می دود که تعریف و تمجیدمان می کنند...این اتفاق آنقدر زیر پوستی خواهد بود...آن قدر ریشه های همیشه نادیده لیبیدویی ما را قلقلک می دهد که دل کندن ازآن به سادگی رخ نخواهد داد.سخت است در برابر دیده شدن،در مقابل آن تعریف های آبدار و تاب دار بگوید: ببخشید من در پس چیزِ دیگری هستم....آآآآآ.....چیزی مانند رهایی انسان!
این وسط می ماند آنچه به اصطلاح خلق کرده ایم.«پروژه رهایی بخشیِ » ناتمامی که یک بار دیگر در کالبد قلم ما ریخت و به کمکمان آمد تا موتور ماشین تاریخ خاموش نماند و نمره ای هم در کارنامه درسی ما ثبت شده باشد...
