چهاردیواری....اختیاری!!!

بعضی از آثار را که می خوانی،فقط دلت می خواهد،سرت را عمودی بروی بالشی،تکیه گاهی،چیزی بگذاری و مدت ها چشمانت را مستقیم بر سقف بدوزی.پشت این نگاه عمیق چند ساعته یا چه می دانم چند دقیقه ایی،-ساعتها و دقیقه هایی که دائما دنیا آنها را از ما  دریغ می کند- می توانی بی طعنه و سرِ فرصت، به کیفیت یکپارچه متنی بیندیشی که با یک یا چند جمله دیوانه ات کرده است.ساعت های متمادی.........در سکوت و سکون.......چه لذتی دارد به خدا!!!

نمی دانم از کجا شروع شد؟از عوالم ایده آلیستی هگل؟ از دنیای رمانتیک لوکاچ جوان یا که ایمان بی حد و حصر کیرکه گارد؟ از کجا بود؟..... چرا فکر کردم که باید «اتاقی ازآنِ خود» وولف را بخوانم؟ نیرویی ماوراءیی مرا به سوی آنچه امروز هیچ در بازار یافت نمی شود کشاند یا که نه ذهن من،ذهنِ خسته و هیچ اندیش من،قدری پیش آنچه وولف می گوید را مفروض گرفته بود تا به واسطه آن بتواند تفکرات انتزاعیِ خویشتن خویش را انضمامی کند؟( و چه کاتالیزوری قوی تر از متنی که توانایی بردن مخاطب به سرزمین اندیشه ناب را داشته باشد؟؟) کدامیک بود؟ چرا اینچنین حریص مسأله زن و ادبیات را پی می گرفتم آنهم درست زمانی که کمتر از یک هفته به امتحاناتم باقی مانده؟ میل به سکوت؟ ماندن در خلاء؟ ویا تولید اندیشه و تفکر؟؟؟ نمی دانم....

راستش را بگویم حالا که گذشته را نقش قبر می کنم،زیر اعماق خاک های نه چندان ضخیم هفته های گذشته،به کتاب قطعِ متوسط سفید رنگی می رسم که «خردِ جامعه شناسی» نام داشت.یوسف اباذری نوشته بودش.عالی و بی نقض؛البته به زعم من.پیشترهم «نظریه رمان»،«تاریخ و آگاهی طبقاتی»،«نقد،نویسنده وفرهنگ» را خوانده بودم.اما بدون دریاقتن جغرافیای فکری لوکاچ(به قول یکی از اساتیدم)! سرو ته اندیشه لوکاچ برایم قدری صعب بود.اما خرد جامعه شناسی برایم مانند همان «مابعدالطبیعه» ارسطو بود که ابن سینا خوانده بودش.همان قدر تاثیر داشت در جغرافیای نداشته ام.شسته و رفته در تفسیر اندیشه لوکاچ به مددم آمد و مأوایی شد برای آن قسمت از ذهنم که باید توسط لوکاچ پر می شد.در این تشریح چندین صفحه ای بود که حس کردم یک نفر(فارغ از آنکه زن باشد یا مرد) حرف دلم را زد.لوکاچ جوان را که خواندم تازه دریافتم که تا چه اندازه با اندشه اش موافقم.آن اندیشه ایی که کشیدن زهد و ریاضت را در کار نویسندگان و هنرمندان دنیای مدرن مفروض گرفته بود و رسیدن به کلیت تاریخی هگل و کل گرایی اخلاقی کیرکه گارد را غایت.دیوانه می شدم وقتی لوکاچ از زمانه ایی سخن می راند که نویسندگان اش باید تاب شکاف میان طبیعت و فرهنگ را بیاورند و زشتی های جامعه سرمایه داری را با نوشتارهایشان پر کنند.او به نوشتار و نویسنده مسوولیت تاریخی می بخشید و دردسرهای نویسندگان در کنایه نویسی شرح می داد و با بیان هر جمله بیشتر از هر زمان دیگر،عطش پیشروی،دانش و نوشتن در بطن خاموش من بر می افروخت.آرام و زیر لب،بی آنکه کسی بفهمد، گفتم می شود...... می توانم! می توان نویسنده شد و رسالت تاریخی داشت....

اما انگار این جرقه آنی،این شعف کودکانهِ تمامیت خواه،با اندکی تأمل دقیق و موشکافانه،کمرنگ و کمرنگ تر شد و در ساحت نظم نمادین موجود(حتی تصوری از آن) رنگ باخت.به سرعت رفتم در فضای فکری نویسندگانی که عمده آنها را در فیلم ها دیده بودم.نویسنده فرانسوی ماهِ تلخ پولانسکی،مارکی دو ساد قلم پرها،همین حمید هامون خودمان.....همه و همه ریختن در ذهنم.دیدم همه آنها جایی،مکانی داشتند از آنِ خودشان که در آن خلوت مسخ گونه،تنها کتاب های تل انبار شده،جاسیگاری های لبالب از کونه سیگار،لیوان های نصفه چای و قهوه،کاغذ های مچاله شده پراکنده،مدادهای تیز از پیش تراشیده شده،دستگاه تایپ و هر آنچه فکر کنید یک نویسنده نیاز دارد،داشتند.و مهمتر از همه همان مکان های آجرین،چوبی یا سیمانی بود که همه آنها در داشتن اش سهیم بودند.(حتی اگر این اتاق از آنِ خود،سلول سرد و نمور زندان باشد.) پس بایستی این خلوتگاه دنج و پر سکوت را فراهم کرد....راست می گفت وولف.این شد که در نهایت بیماری و بی حوصلگی،اتاقی از آنِ خود را از زیر سنگ هم که بود یافتم.وچه یافتنی؛ هر چه بیشتر می گفت،عمیق تر می شدم و صد البته دلتنگ تر.تمام آنچه یک زن در طول تاریخ برای خلق آثارش نداشته(علاوه بر عامل های سخت افزاری و نرم افزاری بیشماردیگر) همین چهاردیواری از برای خود بوده است.همه شان بالاجبار باید در راهرویی،اتاق نشیمنی،جایی می نشستند و بی تمرکز می نوشتند.تصورش هم برای آنانی که دغدغه نوشتن دارند سخت است چه برسد به آنکه در آن حضور داشته باشند.......آه و ناله هایم از درازنای وجودم بیرون می ریخت و بیش از پیش می دانستم که چقدر دنیا و هلفدانی های برسازنده اش بی رحم هستند.ولگرد و عاصی در اطرافت می چرخد و بر زمین گرم می کوبدت.این جمله وولف هم مصداق تصوراتم شد:«همه چیز با امکان بیرون آمدن اثر به صورت کامل و تمام عیار از ذهن نویسنده،در تضاد است.شرایط مادی علیه آن است.مردم مزاحم می شوند،باید به دنبال کسب درآمد بود،سلامتی مختل می شود....به علاوه،آنچه تمام این مشکلات را تشدید و تحمل آنها را سخت تر می کند،بی اعتنایی چشمگیر دنیای پیرامون است.دنیا از مردم نمی خواهد که شعر،رمان و تاریخ بنویسند.دنیا به اینها نیازی ندارد.» این جملات تیشه به ریشه ام زد.چه سخت است آمال نوشتن،رفتن و رسیدن داشته باشی و سر آخر بدانی راهی را به گزافه آمده ای...(هر چند که رفتن غایت ات باشد) چه کسی نامروتی معشوقه را تا به این اندازه تاب می آورد؟؟ تازه،بهتر است به این نداشتن چشم عافیت از دنیا،جنسیت خودتان را بیفزایید و طمع گس هیچ نبودن چاشنی تمام لحظاتی شود که در آنها می پنداشتید،شاید سر آخر چیزی(همان یک تکه کثافت ژیژک) خواهید شد....چه دردی دارد به خدا؛ بودن تمام عیاردر ساحت خیال..بالاخره روزی می رسد که می خواهی این استعداد بالقوه اندیشیدن را بالفعل کنی،آنگاه تنها باید در یک خانه پر آشوب بنشینی و به آینده ای نه چندان دور بیندیشی که تا سال دیگر فرا می رسد و تو را در خود مستحیل می کند....بهای نداشتن این سقف بی روزن همین است...همین نقصان و نبود یک قِران و چهارهزار.

تاریخ را کسانی چون وولف که خوانده اند،سرشار از ظلم دانسته اند.پر از تناقض هایی که اگر چه برای برخی-که مردان باشند- اندکی منعطف تر بوده است،اما برای برخی دیگر جایی برای ثانیه ای تنفس نگذاشته است....اشکال ندارد.ماهی را هر وقت که از آب بگیریم تازه است.شک نباید کرد که می شود روزگاری اتاقی از برای خود داشت...اما آیا حتی اگر آن را نیز داشته باشیم،تاریخ می گذارد«جورج گئورگ لوکاچ» شویم؟؟؟(عطف به حضور نا تمام یک زن بخوانید که هر کار کند بالاخره زن محسوبش می کنند...)

دو دقیقه حرف حساب(هابرماس-1)

                                        

وقتی صحبت از روشنگری و آرمان­هایش می شود،پشت هر آن کس که ضد عقل­گراست و بر دودمان عقلِ حسابگر لعن و نفرین می فرستد،می لرزد.مثلن همین فرانکفورتی­های خودمان! چند وجب خاک بر سر روشنگری وپروژه فکری­اش ریخته باشند،خوب است؟ یک،ده، صد...وجب؟نخیر! بد و بیراه هایشان در حد یک پیوستار نوشتاری(همان دیالکتیک روشنگری سخت فهم) عمق پیدا کرد.شد به اندازه یک گور صد هزار وجبی، که برای آرمان روشنگری و اندیشه عقل مأبانه کندندش.البته هم حق داشتند.زمانه آنها مصادف بود با آسمانی که هر روز از خون و گوشت و پوست هزاران نفر در کوره های آدم پزی،سرخ می شد.منهم بودم دهانم را باز می کردم و در برابر اینهمه زشتی فریاد «نه» سر بر می آوردم.می گفتم هر چه باشد باشد،فقط عقل نه! بس است اینهمه دو دو تا چهار تایی که کردیم.اما در میان این شیفتگان دانش انتقادی،افرادی هم بودند که تنها به مفهوم رهایی بخشی فکر کنند و ،خود را تنها به آه و ناله های دم دستی دل خوش نکنند.که بگویند انگاری راه دیگری هم برای دیدن اطراف هست؛ تنها باید عینک­مان را عوض کنیم.«هابر ماس» نظریه پرداز خوش بین زمانه ما، یکی از همان ها بود.که اگرچه در ابتدا هم سنگر عزیزانی چون آدورنو،هورکهایمر و بقیه شد،اما خیلی زود حسابش را از بقیه جدا کرد.او هم­مانند هم پیمانان پیشین خود سودای زدودن گسترش عقل ابزاری را داشت و وحشت نگریستن به زندگی آنهم به سیاق تکنوکراتیک، ملتهب اش می ساخت.اما این وحشت و ترس مضاعف باعث آن نشد که دست از زندگی بشوید و به کنج عزلت خود(در کتابخانه­ای یا هر جا که به­دور از توده هاست)بخزد.در عوض تمام همِ خود را بر آن گذاشت که اصلی ترین دغدغه های زندگی خود را،به شیوه ای جامعه شناسانه-آنچنان که زندگی اجتماعی را بیمه کرده باشد- فرموله کند.این شد که مصائب فکری خود را(گسترش عقل ابزاری و نگرش تکنوکراتیک) در دو سطح نظریه اجتماعی و نظریه معرفت مبسوط کرد.که دانستن یکی بستر مناسب را برای فهم دیگری مهیا می کند.هابرماس از آنجا که به دستاورد های آرمان روشنگری باور داشت و آنها را از اساس و بن موجب تحقق خودآیینی و بلوغ انسانی می دانست،نمی توانست به سیاق دیگرانی چون آدورنو و سایر فرانکفورتی ها به روشنگری نگاه کند.تمام آنچه او بدان نقد وارد می کند،پروژه نیمه تمامی به نام«طرح ناتمام مدرنیسم» است،که به زعم او نتوانسته از پس آنچه در سر داشت به درستی بر بیاید.به عقیده هابر ماس جامعه مدرن طی عمر نسبتا کوتاه خود هرگز نتوانسته عدالت،آزادی،فردیت یا هر آنچه سودای اش را در سر می پروراند،به منصه ظهور بگذارد.او برای اثبات این ادعا فاکت های بسیاری مبتنی  بر تعارضات عمیق دستاوردهای علم و تکنولوژی از یک سو و نقد عقلانی هنجارهای اجتماعی(مدرنیزاسیون و مدرنیته) برمی شمارد.اما به نظر ماس خوش قلب ما،این ها تقصیر علم و یا عقل روشنگری نیست و نبوده است.چرا که توسعه علم و تکنولوژی اس و اساس «رهایی بشر» است.تمام آنچه هابرماس بدان ایراد می گیرد و بر سرش غر می زند،استفاده ای است که جامعه سرمایه داری از مکانیزم عقل باوری و علم گرایی کرده است.سرمایه داری با مشروعیتی که ایجاد کرده  و می کند، موجبات آن را فراهم آورده است که همه افراد مردید تفکر تکنوکراتیک شوند.که تمام مسائل را به گونه ای از دانش فنی،علمی و تحلیلی تقلیل دهند..از آنجای که چنین گونه ای از تفکر در خلاء شکل نمی گیرد و متن خود را می طلبد، لذا بستری با نام تاریخ نیاز است که میانجی بین گونه های تفکر و منافع و علائق بشری(به صورت عملی) باشد.تا نفس ساختار منافع بشری را دگرگون کند.این علائق به زعم هابر ماس با معرفت و کنش بشری از یک سو و و کنش ارتباطی-اجتماعی از سوی دیگر ارتباط دارد.یعنی به نظر او نقش سوژه در ساختن و بر ساختن کنش های از آنِ خود،اهمیت دارد.سوژه هابر ماسی،سوژه شیک و ترو تمیز دوران لیبرال-دموکراسی است.که خود توانمندانه می تواند در ساختن و برساختن معرفت خویش کارآمد باشد.هرچند که گاهی فیلسوف خوش خوشان ما عذاب وجدان میگیرد و نیم نگاهی هم به سوژه بدبخت وبیچاره فوکویی می اندازد،اما در هر حال به عقیده او سوژه بر خلاف آنچه پیشینیانی چون کانت  و هگل یاد می کردند،یک سوژه تاریخمند و یونیورسال نیست که ندادند جه باید انجام دهد و چه نه! بلکه این سوژه،این فاعل شناسا،در تولید هستی و بازتولید وجود نوعی خویش،توانمند است .منتها این توانمندی شرط لازم و نه کافی است.شرط کافی آن است که سوژه بتواند بر تولید هستی و علائق خود آگاهی پیدا کند.

متوجه هستید که هابر ماس چقدر نقل مکانمی کند .از مارکس به فروید.از فوکو به کانت...از.... خوب بقیه اش!

این علائق به هر صورت از یک خاکی سر بر آورده اند.این خاک به زعم ماس،معرفت است.معرفتی که در سه سطح متفاوت،سه نوی کنش گوناگون و به تبع آن سه مدل دانش علمی به وجود می آورد:

1-علائق فنی-مکانیکی -----»کار و کنش ابزاری-----» علوم تجربی-تحلیلی را به وجود می آورد که هدفش سلطه بر طبیعت است.همان علوم ریاضی-فیزیک خودمان.

2- علائق عملی-----»تعامل وارتباط زبانی------»علوم هرمونتیکی-تاریخی را پدید می آورد.در اینجا تنها به تفاوهم رسیدن و داشتن میدان گفتگو اهمیت دارد.دانش بی نوای انسانی از این دست هستند.

3-علائق رهایی بخش-----»که فصل مشترک این دو است.نه نظری است به آن شکل نه عملی.چشم امید بسته ایم به آنها.----» قدرت و روابط مبتنی بر قدرت، سلطه و انقیاد.علوم انتقادی.معلوم است دیگر!

هابرماس همه اینها را می گوید که یک چیز را به ما بگوید.که با حوزه اندیشه چه می توانیم بکنیم و چه نه!اگر نقد نه چندان رادیکال خود را به پوزیتیویسم وارد می کند،اگر از سروری و سالاری هرمونوتیک به معنایی که گادامر می گوید می گذرد،اگر تنها چشم امیدش به آینده ای است که درسایه سارعقل نظری،عقل عملی جان می گیرد و سنتزی با محتوا شکل خواهد داد،همه آنها نشأت گرفته از همان ابتذال به سلطه در آوردن سوژه هاست که بابِ دندان روزگار کاپیتالسیم است.اما اینکه به هر کدام از این مکاتب اندیشه ای،چگونه نقد دارد و چرا در برابر بسیاری از عقاید بهت زده می شود،خود جای بحث دارد......

پشت تیرک های چراغ

درخیابان های شلوغ تهران که راه می روی٬ کافیست دو چشم بینا-دو چشمی که وقتی در حرکتی٬با سرعت بینهایت دوربین- در ثانیه عکس بگیرند٬ داشته باشی.دور برت پر است از نشانه هایی که اگر نخوانی شان٬نیمی از عمرت به فنا است.بر در و دیوار های این شهر خاکستری٬مغازه های پر رفت و آمدش٬تیرک های بلند و کنده کاری اشُ٬ کیوسک های نارنجی همگانی اش که به تازگی سبز شده اند٬آنقدر کاغذ چسپیده است که بی آن که بخواهی مجبوری نیم نگاهی از سر بدائت و بیزاری بر آن ها بیفکنی.باید نگاه کنی که سردمداران پر کار و نگران این کمپانی ها-بی توجه به کیفیت زیبایی شهر- چه تلاش جانفرسایی برای خواندن ذهنت٬برای جلب کردن توجه ات و یا حتی نیمچه نگاهی که از سر بی حوصلگی بر آنها می اندازی٬می کنند تا دمی موفق تر و پر رونق تر از دیگری باشند.آن وقت نا موروتی است که شما به عنوان شهروند فرهیخته این شهر خاکستری٬ به این المان های ارزشمند بی توجه باشید...باید اندکی در این شهر هوشیار بود.باید دید که چگونه در حالیکه تابلو های پر نور و سفید «گاج» ٬با پرتره رنگ پریده اینشتین و گالیله برایت  نور افشانی می کنند٬ تکه کاغذ های کهنه و لب پریده ی «تهیه پایان نامه در چند روز« فقط در چند روز نیز تنهایت نمی گذارند.همه چیز به عکس است اینجا.باید پدر خودت را در بیاوری٬یکسال بر عرض و پهنایت اضافه شود و مغزت را پر از مفاهیم خام و بدرد نخوری کنی که دم آخر شاید هیچ گاه به کارت نیاید٬آنوقت پس از چهار سال٬ هنگامی که می خواهی به اصطلاح بارت را به زمین بگذاری(اگر باری وجود داشته باشد) عده ای هستند که بار سنگین به دوش نکشیده ات را بر زمین بگذارند تا خیالت بابت همه آنچه نخوانده ای راحت شود.گفتمان دانش موجود اینچنین می خواهد و می پروراند.از سویی«گاج»  و اینشتین را به نشان از علم پروری و عالم شدگی افراد در جای جای شهر-به خصوص مکانی مانند میدان انقلاب که پاتوق تمام اندیشورزان است!- در بوق و کرنا می کند و از سویی دیگر مکانیزمی را می پرورد که در آن مطلب دزدی٬فکر کردن به جای دیگری و نوشتن مطالب به اصطلاح علمی٬هیچ اشکال و ایرادی ندارد.آن وقت می بینید در مغازه فتوکپی٬جایی که باید همین سیاهه های دانشجویی تکثیر شود٬ از جان مرغهای علمی گرفته تا شیر آدمیزاد های عالم پیدا می شود! یکی می آید تحقیق فیزیک اتمی می خواهد٬دیگری در باب اندیشه افلاطون و آن یکی درباره هموگلوبین ها و نیترات موجود در خون.مهم نیست از کجا و کدام مکتب خانه آمده ایی.مهم این است که گفتمان موجود علم محور ما سوژگان را اینچنین بی پروا و آب دیده بار می آورد.دیگر چه انتظاری می توان از آنهایی داشت که در پی یک لقمه نان روز را به شب و شب را به روز می رسانند.آن محققینی که طریقه کسب نان شان را مبنی بر همین راه گذاشته اند. آیا باید ایستاد و منتظر ماند که بازار نوشت ابزار  و کسبه تحقیقاتی ما روز به روز فربه تر و اندیشه شان هر روز استوار تر گردد؟

نمی دانم...خدواند تعالی٬ آخر و عاقبت ما کارآموزان علوم انسانی را به خیر کند!!!