قدرت همچون خون در رگ های ما....
هنگامی که در میان اوراق پراکنده و ناچیز مطالعات فرهنگی (آن منابع موجودی که در این زمینه وجود داشت) تفحص می کردم، یا وقتی که در لا به لای کاغذهای کهنه ِمنابع جامعه شناسی به دنبال رد پایی از جنین تازه متولد شده ایی به نام مطالعات فرهنگی می گشتم،ناخودآگاه توجه ام به مسأله ای جلب شد که فصل مشترک تمام آن اوراق پراکنده و کاغذهای تکه پاره بود.هرچه بیشتر خواندم،بهتر دریافتم که این سنت روشنفکر مأبانه آمده است تا نان سنت پیکر مندی به نام جامعه شناسی را آجر کند که به زعم اش تا کنون به امر اجتماعی از منظر امر اجتماعی نگریسته است. مطالعات فرهنگی آمده بود تا مناسبات قدرت را به صلابه نقد بکشد و ید طولانی آن را از سفره توده های کم جان اطراف ،ببرد.کاری که شاید پیشتر جامعه شناسی با قدرت،صلابت و اعتماد به نفس بیشتری بدان مشغول بود.اما به سیاقی متفاوت. بهر صورت، مسأله «قدرت» شد دین و دنیای مطالعات فرهنگی؛ دینی که در آن هر کافری به وجود پروردگاری چون قدرت ایمان می آورد.اما انگار قدرت به سیاق مطالعات فرهنگی با آنچه پیشینی هایی چون مارکس،آلتوسر و فرانکفورتی می گفتند،فرق داشت.قدرت در این سنت از جنس آنی بود که شاید گرامشی درباره اش حرف زده بود.میدانی که درآن اجماع یا خشونت تام به تنهایی وجود نداشت و ملغمه ای از قانون و غیر قانون بود که روابط چیرگی را بر می ساخت.سوژه ها در این سنت،قدرت را نه در برابر خود که در کنار خود می دیدند.گاهی تحت تأثیرش قرار می گرفتند و زمانی به تاخت به سویش حمله می بردند.روزی اغوایش می شدند و روزی دیگر بدان رشک می بردند.این شد که قدرت به عنوان آقا بالا سری که می گفت این کار را بکن و دیگری را نه، تا حدودی در این حوزه رنگ باخت.

در این وسط، هنگامی که خبری از شکل گیری مطالعات فرهنگی و مکتب بیرمنگامش نبود،در میان همان جامعه شناسان پوست کلفتی که در مورد همه چیز رأی قطعی صادر می کردند،«میشل فوکویی» پیدا شد که نظریاتش کلاژی ازمکاتبی چون ساختارگرایی،پساساختارگرایی،مارکسیسم و... بود.فوکویی که قصد داشت مانند بقیه از شکاف سوژه و ابژه یاد کند و با نگاه باستان شناسانه ِ خود،اجحاف های روا شده بر فرایند سوژگی ما را در برابر دیدگانمان نمایان سازد.بخشی از آنچه فوکو در سر داشت،واکاوی مسأله« سوژه» بود.منتها با اندکی اغماض، با دو سویه متفاوت؛در اولین تلقی فوکو سوژه را تحت انقیاد ابژه های اطراف می دانست؛(آنچنان که پیشتر آلتوسر هم گفته بود) سوژه ای فراخوانده شده که توسط چاقوی سلاخی دیگری مثله شده یا سوژه ای که خود توسط آنچه می آموزد اخته شده است.(ردپای این سوژه را در مباحثی چون جنسیت،نژاد،طبقه و..... پی بگیرید).اما در دومین دیدگاه ما در سایه سار سوژه ای قرار می گیریم که از قطعیت ساختار های مصلوب کننده فراتر می رود و می فهمد که برای دانستن قانون باید به غیر قانون متوسل شد.اگر تا به امروز سوژه هنگامی سوژه می شد که مورد خطاب واقع شود،روزی فرا می رسد که در برابر آنچه سفت و سخت است بایستد و مقاومت کند.او دیگر در برابر اشکال سلطه،استثمار یا حتی آنچه خود ساخته است،سکوت نمی کند،بلکه فریادی به بلندای آوای پر شکوه «نه!»،سر می دهد.اما این قدرت چیست؟ حالا نوبت بدان رسیده بود که بگویم چنین قدرتی که به مثابه شمشیری دو لبه عمل می کند،چیست؟کجای زندگی با آن روبرو می شویم؟ آیا چیزی یا تکه ای از ماست که بیرون از ما قرار داشته باشد یا بر عکس، باید در میان خودمانی ها به دنبالش بگردیم؟! فوکوی توصیه می کند که هرگز به قدرت به مثابه مکانیزمی که خارج از ما ایستاده است، نیاندیشیم.چرا که قدرت در کنه خانه های ما،جایی میان آزادی و مبارزه قرار گرفته است. در حقیقت آنچه فوکو سعی بر گفتن آن دارد درست همان میانجی ناپدید شودنده ای است که ژیژک از آن سخن می راند.
در حقیقت قدرت پس از آنکه مقر آسمانی خود را از دست داد و بر زمین نشست(1) شروع به پر کردن شکاف هایی کرد که میان آزادی ما و آنچه ما را به مبارزه می طلبید،وجود داشت. اگر قدرت را به معنای فوکوی اش شیوه ای بدانیم که در آن برخی اعمال،اعمال دیگر را تغییر می دهد،و اگر قائل بدان باشیم که تمام کرد وکارهای ما بر اساس ابژه ای با عنوان آزادی است که معنا می یابد،آنگاه متوجه می شویم که قدرت چگونه در حکم یک میانجی ناپدید شونده ،پلی میان آزادی و مبارزه عمل می کند.در واقع روابطی که قدرت بر پایه آن شکل می گیرد مکانیزمی درون گروهی است که بر طبق آن قدرت نه در میان نهاد ها و ساختارهای پوست کلفت اطراف که در میان همین خودی ها شکل می گیرد.آنهم با ابزارهایی چون تمایزات،انواع اهداف و مقاصد،اشکال اعمال قدرت بر خود ودیگران،شیوه های نهادمندی و درجات مختلف سازمان دهی آگاهانه.قدرت؛ مهتر دال بحث شیرین میشل فوکو،وظیفهِ سیاسی همیشگی و مستمری است که در ذات هستی اجتماعی به طور کلی نهفته است.کالبدی است که دیگری های بزرگ اش بیرون از آن می ایستند و خط قرمز هنجارمندی و ناهنجارمندی را می کشند.منتها به گونه ای نا محسوس! قدرت همین است که می بینید.از سایه به ما نزدیک تر است.زیر پوست همه ما لانه کرده و در جای جای ساحت نمادین مان رخنه می کند. انگار دائما آنرا می بینیم و نمی بینیم.شاید بهترین عنوان برای سرشت نامعلوم قدرت این باشد: ابژهِ انتزاعیِِ انضمامی.....
۱- زمانی وجود داشت که رستگاری انسان یا انچه کشیشان مسحی از آن صحبت می کردند،تنها مأمن کلیسا بود.در واقع متولیان مذهبی کلیسای کاتولیک از این مفاهیم استفاده می کردند تا قدرت خود را در میان مردم مشروع کنند.اما هنگاهی که جوامع به سوی عقلانیت صوری گام برداشتند، اشکال قدیمی قدرت در کالبد نهادهایی چون قدرت خانواده،روانپزشکی،آموزش و کارفرمایان و... حلول کرد،قدرت زمینی و دستاویزی برای تمام کسانی شد که می خواستند با تمسک به آن بر اعمال دیگران تغییری ایجاد کنند.