1- چند وقتی است که در پی سبک جدیدی از زندگی که در پیش گرفته ام،به روند سوژه شدن فکر می کنم.این فکر کردن نه از سر ذوق، بلکه به خاطر نقش­های تازه­ ای است که واقعیت عریان جامعه بر دوش من گذارده­ تا ایفایشان کنم. تا همین چند روز پیش، کمردردهایم از برای نشستن پشت میز کتابخانه بود. می­خواندم و می­خواندم بی آنکه ذره­ ای فکر کنم خر دنیا به چند من است... از نقد ادبی به داستان، از فلسفه به جامعه­­ شناسی از فلان به بهمان؛ همه­ اش خواندن بود. حالا شده ام پشت میز نشین.کاغذباز شده­ ام.مدام آقای ایکس و خانم ایگرگ باید در مورد یک مسائلی اقدام کنند.آنهم فوری و فوتی!نمی­دانم با این سطح از حساسیت که در نظام بوروکراسی ما وجود دارد، چرا هیچ کاری پیش نمی­رود و مانند عهد بوق، کماکان اندرخم یک کوچه­ ایم.البته بماند که می­دانم.همین­قدر بدانید که من این روزها در بخش معاونت پژوهشی اداره­  ای کار می­کنم که بیشتر روزم به خواندن فروید،دریدا، رمان­هایی از این وآن می­گذرد و در اکثر مواقع مگس می­پرانم. خواهرم بامزه می­گفت: « هاله جان فکر می­کنی چرا نود درصد کارمندانی که به اداره آمدند در امتحان دکتری قبول شدند؟» لابد از این رو که تمام وقت­شان به مطالعه گذشت. آخ که چه کشور علمی هستیم ما....  

2- این روزها مراد فرهادپور در موسسه پرسش، درس­گفتارهایی از دیالکتیک منفی آدورنو می­گوید. روز گذشته، سه مفهوم اساسی این متنِ مهم در کلاس باز شد؛تاریخ یا تاریخی­گری، فلسفه، رابطه حقیقت با تاریخ.آن دوتای اولی را، در سایت موسسه پرسش بخوانید.اما رابطه­ ی حقیقت با تاریخ را من –تا آنجا که فهمیده­ ام- برایتان نقل می­کنم.آنچه نظر آدورنو را نسبت به فلسفه، از سایر نظریه­ پردازان علوم اجتماعی مانند لوکاچ متمایز می­کند، ( اگر حالا آدورنو زنده بود به این جمله­ ی من حتما می­خندید) آن است که او از یک سو و بیش از هر چیز به منطق دورنی فلسفه و نه آنچه بیرون از آن اتفاق می­ افتد، نظردارد.فلسفه برای آدورنو، تعمق محض بروی امکان فلسفیدن است. از همین رو است که احساس می­کند قدم زدن در میان خرابه­ ها وویرانه­ های فلسفه­ های پیشین-که ردپای حقیقت را بروی خود دارند- کماکان امکان فلسفیدن را برای آدمی فراهم می­ آورد. به نظر او فلسفه به حیات خود ادامه می­دهد چرا که کماکان تحقق نیافته است.از سوی دیگر، فلسفه برای آدورنو حقیقت محضی است که نباید به­ حتم و به واسطه­ ی انواع موضوعات دیگر، مزین شود.یعنی هیچ دلیلی ندارد که امکان فلسفیدن را به جستارهای تجربه­ گرایانه،عمل­گرایانه، پوزیتیویسم، تحلیلی و غیره فروبکاهیم. البته او نیز یقینا در فلسفه­ ی خود مقصدی را می­پویید.اما نه به­ معنای رایج زمانه­ ی خویش. آدورنو همچنین با نگاه پیشیان خود در خصوص تاریخ سر عناد می­ورزد.تاریخ برای او مانند آن هستار متعین مارکسی نیست که تنها محدودیت باشد.مارکس اعتقاد داشت که انسان­ها تاریخ را می­سازند اما نه آنچنان که می­خواهند و آن بدان معنا است که هیچ کس قادر نیست از پیش تاریخ، سرزمین،طبقه، جنسیت، خانواده و غیره را انتخاب کند.از این روی، در دیدگاه مارکسی-مارکسیسم ارتدکس-، تاریخ یک­سر تعین­گرایانه و محدودکننده است.اما در نزد آدورنو،مسأله اندکی متفاوت است. برای او،تاریخ به همان میزان که امکان محدودکنندگی دارد، امکان رهایی و سوژگی را فراهم می­کند.اصلن و اساسا به واسطه­ ی همین محدودیت­هاست که سوژه، سوژه می­شود.وگرنه، در صورت امکان هرگونه بستر امن و بی­ چالشی، بستری که امکان رودررو شدن با تناقضات را به سوژه نمی­دهد،که سوژه شکل نمی­گیرد. اینکه سوژه­ا بپندارد که ای کاش می­توانستند جایگزینی برای وضع موجود داشته باشند- مثلا ای کاش می­توانستیم در کشور دیگری به دنیا بیایم، یا ای کاش یه جای زن،مرد بودم یا طبقه­ مان فلان بود) تنها در سطح فانتزی باقی می­ماند و یگانه کارکردش برگرفتن مسوولیت از دوش خود و انداختن آن برگردن انواع دیگری­های بزرگ است. این تاریخ می­تواند امکان سوژگی را برای ما فراهم کند؛ آنهم ازخلال چالش­هایی که ما به­ مثابه سوژه با آن خواهیم داشت.

3- اینها را از این روی گفتم که احساس می­کنم باید به جای نق زدن به وضعیتی که در آن گیر افتاده ام کاری کرد؛ باید در میان این بازار مکاره ایستاد، به وضعیت تن سپرد و با مصائب جنگید.باید زیر پوستی عمل کرد؛در عین حال مواظب بازتولید شرایط بود.معلوم است که من از بیکاری، از پشت میزنشینی، از هجده سالی که به اصطلاح درس خواندم، الکی هم، و امروز هیچ کجای این سرزمین به کار هیچ کس نمی­آید، خسته­ ام.اما می­توانم با هوشیاری، با به کارگرفتن آن همه مبحث که آموختمشان، وضعیت آشفته ­ی موجود را اندکی سامان دهم.نمی­توانم؟ می­توانم؟؟؟ اصلن چگونه می­توان از بستر وضع موجود به ­کل کند؟ می­شود؟ باید در همین منجلاب دست وپای زد.اما واقعا باید در این منجلاب دست و پای زد؟ کاش آدورنو زنده بود.کاش زنده بود و از او می­پرسیدم که سوژه­ شدن چه بهایی دارد؟ مرا با ادبیات قلنبه-سلنبه­اش می­پیچاند.می­دانم. اما بهتر از  این­همه شک،تردید، امید،آرزوو تناقضی است که هر روز، درست با بازکردن چشم­ها ، به سراغمان می­آید....نه؟سوژه شدن چه شکلی است آدورنو جان؟