بفرماید،اینجا خانه ی خودتان است....

.

 (نقد آلتوسری بر داستان «غذای عروسی» نوشته ی علیرضا وزیری زاده )                                                                                 

جهان ما،جهان القاب و نام ها ست.جهان دسته بندی است.جهانی است که هر روزه به واسطه ی نظریات،مکاتب و دکترین ها تقسیم می شود به ایسم ها و پسا ایسم ها ی مختلف؛ در این جهان که خط کش سترگ تقسیم بندی اش امان لحظه ایی تفکر ناب، بدون مداخله ی چهارچوب های نظری و فرضی را نمی دهد،سخت است که ذهن را در تعلیق در آورد یا به قول پدیدارشناسان،آنرا اپوخه کرد.سخت است که بگوییم می توانیم به راحتی ساختار ها را بر هم زنیم و در جهان بی سیستم بزییم.سوژه شاید بتواند لحظه ای فانتزی بر هم زدن این ساختارها را در دالان های پیچیده ی ذهن بپروراند،اما دقیقا در همین لحظه،لحظه ایی که خیال برهم زدن ساختار را شکل می دهد،باید خود را قانع سازد که شکست در راه است و باید آنرا تاب آورد.این ساختار های در هم تنیده و اسطوره ای آنچنان در تارو پود نسوج سوژه وار ما نشسته اند و ما آنچنان آنها را  در خود هضم نموده ایم،که لحظه ای بی حضور آنها نمی توانیم زندگی کنیم.ایدئولوژی یا صاحب خانه ایی که آلتوسر ما را مستاجر دائم آن می داند نیز یکی از همین ساختار ها ست.معماری است که زیست جهان ما را آنچنان که می خواهد می سازد،بی آنکه نظرات سفارش دهندگان را جویا شود.این معمار چنان با مهارت خشت های واقعیات تاریخی را کنار هم می گذارد که تو گویی از ازل در این خانه ی مزین به تاریخ سکنی کرده ای .آری ایدئولوژی این چنین می کند با ما.خانه ی بی شالوده ی خود را بنا می گذارد و آنرا به انواع دروغین های زیبا ملون می سازد و مستاجران که ناخواسته در پی پناهگاهند در آن جای می دهد.

            

اگر قرار باشد رد پای ایدئولوژی را در داستان و ادبیات پی بگیریم،(هر چند که خود ایدئولوژی به زعم آلتوسر داستانی است که ما به خود می گوییم تا به زندگی معنا ببخشیم،غافل از آنکه چنین فهمیدنی خود عین کج فهمی است)باید حواسمان به نکات ریز و زیر پوستی که در قالب آداب و رسوم و عرف های یک جامعه بیان شده و در ناخودآگاه جمعی همگان جای خوش کرده،باشد.چرا که با اندکی اغماض این گونه های رفتاری دال های مناسبی برای مدلولی به نام ایدئولوژی هستند.

داستان «غذای عروسی» نیز از همین منظرقابل نقد است.در سرتاسر داستان ما با یکسری عبارات و کلید واژه های روبرو هستیم که جملگی مصادیق پراکندگی ایدئولوژی در بطن شخصیت های داستان است.آنچنان که آلتوسر نیز معتقد است ایدئولوژی آن وجه عینیت نیافته ایی است که در ناخودآگاه سوژه ها حضور دارد.(و نه آنچه که مارکس وانگلس درباره ی اشکال آگاهی می گویند) اما برای آنکه بتوانیم چنین وجه سوبژکتیوی را تجسد ببخشیم،شمایل و تندیس ها مناسب ترین گزینه هستند.تعبیه ی مجسمه ی رزمنده ی اسلحه به دست در میادین شهر،چه به رنگ طلا باشد و چه زمان بروی آن گرد و غبار نشانیده باشد،مصداق بارزعینیت بخشی به ایدئولوژی است.به هر روی تندیس شخصیت هایی که به گونه ایی جهاد و مبارزه در راه پروردگار را تداعی می کنند،آنهم برای سالیان متمادی، (برای مدت ده سال) در القاء ارزشی خاص که همانا جهاد باشد،موثر می افتد.

در قسمتی دیگر داستان شما با یکی دیگر از تصورات ناخودآگاه جمعی ایرانی مواجه می شوید.در بین قدیمی تر ها مرسوم بود که بایسته است جوان ها هر چه زودتر ازدواج کنند تا به بیراه کشیده نشوند. مصداق این ادعا را در سخنان «ده نبی» می خوانید که می گوید:« آقا جون جوون ها تو این دوره زمونه هر چی زود ترسرو سامون بگیرن بهتره،بلا نسبت نا اهل می شن»تشکیل زندگی مشترک در جامعه ایی که در آن ازدواج را سنت پیامبرگونی به شمار می آورند نیز عین ایدئولوژی است؛هر چند که این واقعیت اجتماعی امروز کمی کم رنگ و لعاب تر شده باشد.

از دیگر آداب قابل ذکر ایرانی،برخاستن به پای ریش سفیدان و قائل شدن احترامی خاص برای آنان است.این گونه ی رفتاری تا آنجا پیش می رود که فرد مسن در هر مجلسی باید در صدر مجلس بنشیند و این مسئله خود دال بر اهمیت فردی است که بر دیگران نظارت دارد و با اندکی اغماض اهمیت دیگری بزرگ؛این دیگری بزرگ در بطن انسان ایرانی آنچنان پروریده که سوژه ها به صورت ناخود آگاه مطیع آن هستند.برای مثال هنگامی که زن جوان از دریچه ی در به مردان نگاه می کند با یا الله های غضبناک همسرش مواجه می شود که دال بر ارتکاب اشتباه از سوی اوست.«غیرت مردانه» نیز در میان مردان ایرانی یک ارزش است.ارزشی که از سوی ساختاراجتماعی به آنان حقنه شده است.یا الله های مکرر،پنهان کردن زنان در پستوی خانه،کشیدن چادر بروی سر در هنگام ورود مردان نامحرم.... همگی مصداق این ارزش ها و ایدئولوژی ها هستند.ایدئولوژی هایی که جز لاینفک اداره ی سوژگان هستند.در واقع طبقه ی حاکم بدون تمسک به چنین امور هژمونیکی نمی تواند سوژگان را اداره کند.بی دردسرترین راه برای کنترل افراد،متوسل شدن به راهی است که آنها داوطلبانه آن راه را برگزیده باشند.برای مثال اصرار دائی برای خواندن نماز به جماعت مبتنی بر ابژه ی فیض است که از سوی طبقه ی حاکم ، به درستی و به گونه ایی زیر ساختی نهادینه شده است.

چنین است ایدئولوژی.ابژه ایی نیست که ما را احاطه کرده باشد بلکه خود عین سوژگی ماست.در تمام اطراف ما حضور دارد و دائما ما را مورد خطاب قرار می دهد.می گوید چنان بکن و چنین نه.زندگی مان را تعریف می کند و مرموزانه خود را به کناری می کشد.این است ایدئولوژی!مهمان همیشه حاضر درخانه ی ما.... 

دستت را به من بده،دردت را به من بگو....

از در که وارد می شوی تنها صدای جیغ و سوت و خنده های پر صدا است که می آید.خنده هایی که نمی دانی از سر کیف و لذت است یا ترس و وحشت مضاعف ؛ هر طرف را نگاه می کنی یک سرِ نور،رنگ و آهن نقاشی شده بر سرت خراب می شود.یک طرف ریل های آهنینی می بینی که کابین های چهارنفره از آنها فرو می ریزد.سمت دیگر کشتیِ کوچکِ آبی رنگی که وارانه می شود و آدم را معلق در هوا نگاه می دارد.از میان فریاد های گوشخراش و خنده های غلو شده تنها یک چیز به ذهنم می رسد...«آدم ها برای چه اینجا هستند؟» ؛ آمده اند لذت ببرند یا بترسند؟ واقعا این ترن های چهار نفره ی رنگی که با سرعت بیش از اندازه پایین می آیند و در دلت را به یکباره خالی می کنند،در آدمیان لذت ایجاد می کند؟تعریف لذت چیست و با چه نکات روانکاوانه ایی پیوند دارد؟ واقعا باید هر آنچه لذت بخش است به صورت انبوه و یکسان تولید شود و همگان با آمدن به شهربازی،چرخیدن،سرخوردن و معلق ماندن لذت ببرند؟ متولیان صنعت سرگرمی که اینگونه فکر می کنند....

                      

ریچارد دایر در مقاله ی سرگرمی و آرمان شهر خود سرگرمی را اینگونه تعریف می کند:« سرگرمی نوعی نمایش است که برای کسب سود،در برابر مخاطبان عام (توده ها) به اجرا در می آید.این نمایش توسط افرادی تولید می شود که در این حوزه تعلیم دیده اند،از این را پول در می آورند و به چیز دیگری فکر نمی کنند جزء نمایشی که غایت آن تولید لذت  است. » (1) تولید لذت به صورتیکه بتوان نام صنعت  را بر آن نهاد،تنها در حیطه ی اختیارات افراد حرفه ایی است.شادی و شاد کردن برای آنکه کارکرد داشته باشد باید به صورت بورکراتیک اداره شود.باید سازمانی وجود داشته باشد که دستگاههای پر توان و امن را فراهم کند،سرمایه ایی که دستگاهها را به صورت انبوه بخرد،مشاغلی به وجود بیاید که کنترل شادی خواهان را بر عهده بگیرد و صد البته توده هایی که این زندگی بهتر را،این هیجان و شادی نداشته را مصرف کنند.آنچنان که دایر نیز می گوید: سرگرمی پیوندی گسست ناپذیر با «گریز»،«ارضا آرزوها» و «آرمان خواهی» دارد.توده ها با سرگرم شدن لحظه ایی می پندارند که زندگی بهتری در انتظارشان است.در حالی که این صنعت تنها تصویری از یک زندگی بهتر در اختیار آنها قرار می دهد.فکرش را بکنید؛ بلیط می خرید،سوار سورتمه های یخی می شوید که با سرعت(نور) می چرخند،از ته دل فریاد می کشید ، پس از آنکه خیالتان راحت شد و دیدید که سالمید،احساس لذت در شما ایجاد می شود.

احساس لذتی که لحظه ایی شما را وا می دارد به اختیار خودتان به سوی اتمام زندگی تان پیش روید.واقعا چه چیزی توده ها را مجبور به آن می کند که در ازای به دست آوردن هیجان  و لذت ناشی از آن،به سوی تاناتوس یا رانش مرگ  پیش روند؟ چه چیزی غیر از یک تحریکِ آنی،آنها را در یک تقابل دوتایی(اروس یا رانه ی زندگی و تاناتوس یا رانه ی مرگ) قرار می دهد...!چه کسی غیر از متولیان صنعت فرهنگ می توانند از خلال رسانه ها و با تمسک به تبلیغات این انگیزه را ایجاد کنند که  توده ها نیاز به هیجان و شادی دارند و برای کسب این شادی ناخواسته باید هزینه کنند؟(به حق و انصاف،تصویری که تلویزیون از این لحظه های شادی بخش ارائه می کند ،لحن و توناژ صدای گوینده  و هیجانی که در پس صدای وی نشسته است،هر کسی را وا می دارد که برای یک بار هم که شده این هیجان را تجربه کند)

باید اطمینان داشت که فقدان و نقیصه در سوژه باعث می شود به ابژه ایی میل بورزد.سوژه ی حاضر در عصر مدرنیته ی متاخر،عصر عقلانیت و تجربه باوری(اگر باور داشته باشیم مدرنیته در ایران در حال اتفاق افتادن است!) آنقدر خسته است که از امور پر هیجان،شادی آور و لذت بخش تزریقی نهایت استقبال را بکند.او دیگر کاری به سود های هنگفت و سرسام آوری که از قبل خستگی اش به جیب فلان کله گنده و بسان سرمایه دار می رود،ندارد.تنها می خواهد لحظه ایی تعلیق را حس کند،در هوا بماند و فریاد های گوشخراشش را به پای هیجانی بگذارد که ترن هوایی در وی ایجاد کرده است.غافل از آنکه این لذایذ آنقدر صوری است که توده ها را از پرداختن به لذت های اصیل باز دارد. لذتی که در آن ها ارزش واقعی زندگی نهفته باشد....

1-دایر،ریچارد،مطالعات فرهنگی(مجموعه مقالات)،ترجمه:نیما ملک محمدی و شهریار وقفی پور،نشر پژوهش های سیما،چاپ اول،1382، ص232